يک جمعهي آفتابي با دماي 27 درجه و بگي نگي خنک است. ويروس کرونا همچنان با ماست و دست از سر آدمها بر نداشته است. چندين ماه گذشته و زندگيها در يک برههي عجيبي به دام افتاده.
تنها دو روز ديگر به چهارمين سالگرد پرکشيدن مامان مانده است. ديشب خوابش را ديدم خواب هر دويشان، مامان و بابا.
دلم تنگ است.
به تاريخ چهاردهم شهريور نود و نه
ساعت 7 و دو دقيقهي صبح دوشنبه است. نيم ساعتي ميشود که چشم از خواب گشودهام، پشت پنجره رفته و بيرون را تماشا کردم. دانههاي ريزِ برف شروع به باريدن کردهاند. روي برفهاي ديروزي را ميپوشانند و جلوهاي نو به خيابانها ميدهند. نميدانم با اين همه برف، ميتوانم سهشنه با دوستانم به کنسرتي که منتظرش بودم، بروم يا خير! در هر حال
برف
برف
برف
برف است که من را آرام و شاد نگه ميدارد.
27 آبان 1398
تهران
درباره این سایت